سه‌شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۰

نسلِ من از کی با راهِ رضا پهلوی آشنا شد؟

من از نسل انقلاب هستم؛ دورانِ " طاغوت "! را ندیده‌ام، نسلی با معلمانی که اگر چه میراثدار دوران مدرنِ قبل از انقلاب بودند، اما از آن روی که انقلاب آنها را به ما قبل مدرنیتی که دیر زمانی از ان نمی‌گذشت برده بود، به نحوی در اعماقِ غرایزِ خود که هنوز جوان و نا‌آگاه بودند و زمان زیادی از قانونمند‌شدن و فرسایش‌شان نمی‌گذشت، بازگشتِ به استبداد قجری و صفویِ قبل از مشروطیت را جشن گرفته بودند؛ اما علی رغم تمام این جشن و سرورها و آن شعارهایی که برضد شاه ایران می‌دادند و او را در ذهن ایرانی و همگان در سراسر دنیا مستبد و خود رای و خود کامه و فاسد و طاغوتِ زمان جلوه می‌دادند، انگار همین مستبد یعنی " طاغوت/شاه" نظمی به ذهن و منش و رفتار این معلمِ ما داده بود که البته با آمدن انقلابِ نا‌میمون، معلم ما توانسته بود تارو پود این نظم را که آنرا " بس آمرانه! " یافته بود در هم شکند و دوباره به سیطرۀ هرج و مرج پای گذارد و بنیان خود‌رایی واقعی که به دوران ما قبل مدرنیت ایران می‌رسید را احیا کند. با این حال او از شاه برای ما می‌گفت و در اغلب صحبت‌هایش یک احساس دوگانگی و تضادی را درک می‌کردی؛ نوعی نگاه ارزشگزار به شاه فقید ایران با بکار بردن همین واژۀ " فقید " تا طاغوت خطاب کردن او و تمام آنچه که در اخبار و تلویزیون از شاه و القاب انتسابی به او از طرف حکومت اسلامی می‌شنیدیم، دوگانگی در تصمیم‌گیری را برای ما رقم می‌زد.
پس در بهترین حالت با معلمانی طرف بودیم که در کنار نوعی نوستالژی و دلتنگی انگار بخواهند عقده‌ای را بگشایند و بگویند که ما دیگر زیر بارِ ظلم و استبداد این فرد که شاه باشد نمی‌رویم و" امروز آزادیم و تا دلمان بخواهد می‌توانیم شعارهای آزادیخواهانه بدهیم اما، شاید، وقتی به درون می‌نگریم؟؟.... با مکسی و تاملی.... چیزی دیگر میابیم"؛ در زمانی که از محتوای ظلم آن فرد که حالا بتدریج از درجۀ طاغوت به "خدا بیامرز" رسیده بود می‌پرسیدیم، هیچ کس یارای جواب دادن به ما نبود اما تا دلت بخواهد از دستاورد‌های مثبتِ آن زمان، با محتوایی علمی و منطقی و ابزارِ توصیفیِ دقیق می‌توانستند صحبت کنند، البته کجا بود گوشِ شنوایی که بتواند در آن زمان در دم این صحبت آنها را درک کند! در محیط خانواده هم همین دو‌گانگی را احساس می‌کردی که بهر تقدیر یا از روی ترس از انقلابیون یا بخاطر اعتقاد و التزام به خمینی و یا از روی نوعی لجام گسیختگیِ اجتماعی که بسیار شبیه رفتار همان آقا معلم و یا خانوم معلم بود، هر روز در مسیرِ رشدی معلول، بی‌ثباتی شخصیتی و عدم توازن در رفتار‌ها بر ذهن و کنشِ عملی نسل ما مستولی می‌گشت.
نسل ما بزرگتر که شد و محمد رضا شاه را " بنا به تصادف و نه از روی نگرشی طبیعی در مسیر آموزش تاریخی که این مهم تبدیل به تابویی شده بود" شناخت، تقریبا می‌توان گفت که علاقمندِ منشِ او شد: حالا چرا علاقه؟ با اینکه نسل من نسلی آکنده از صفات متضاد در رای خود بود، با اینکه بجای استفاده از استدلال از منبع شعار‌های انقلابیون بهره می‌برد، با اینکه تنها در مقابل چشمانِ با جذبۀ هم‌نوعش کرنش و حرف شنوی می‌کرد، با اینکه الگویِ او در زندگی خمینی و آراء او بود و اصولا با اینکه ادبیات القاییِ خمینی چیزی جز خشونت‌گرایی و کینه‌توزی نبود با دیدن شاه فقید که افتخار حتی " رویتِ " او را نیز نداشتیم، از آنجاییکه او در متجلی کردنِ دستاورد‌هایِ ایرانیان لزوما از ابزار تعبدِ هموطنش بهره نمی‌برد و به شایسته سالاری معتقد بود نسل من یواش‌یواش به او علاقمند شد. حالا چرا یواش‌یواش؟ از نقطه نظر جامعه‌شناسی، فرسایش صلبی شدنِ یک تربیت در ذهن و روان و کنشِ یک فرد بشکل قدرتمندی نهادینه می‌شود و اگر مرحلۀ اول دریافت‌ها ی نهادینه شده ریشه در مطلق‌گرایی‌ها و تقدس‌گرایی‌ها و فرد‌گرا‌یی‌ها و بت‌پرستی‌ها و مجذوب کاریزماتیک شدن‌ها باشد، تغییر و تحول فرد بطرف نرمش و مدارا و روامداری بسیار سخت خواهد بود، پس نسل من زمانی زیادی را نیاز داشت تا شاه فقید را بشناسد و من زمانی را بیاد دارم که شروع به شناخت شاه فقید کردم، درکِ او بسیار برایم سخت بود اما در عین حال او بسیار تاثیر‌گذار بود، چه نوشته‌هایش و چه صحبتش و چه شناختِ عملی و میدانیِ دستاوردهای دورانِ زمامداریش آکنده از همینِ صفتِ اثر‌گذاری بود و اما هنوز خود من در رفتار او نوعی جذبۀ سنتی و چشمانِ نافذ را می‌دیدم و شاید این درصدی از اثر گذاری‌های او در شخص من بود که البته لازم به تاکید است که جذبۀ او با نوع جذبۀ خمینی که شالودۀ آن بر اساس بی‌احترامی و تخریب بود هیچ سنخیتی نداشت اما در هر حال باز در قلمروی کاریزماتیک بودن استقلالِ فکر را تا حدی از من می‌گرفت و تا اینکه نوبت به رضا پهلوی رسید و بازنگری در افکار و آرائمان:
باید اذعان کنم که در نخستین تجربیاتِ عینی که رضا پهلوی را در تلویزیون دیدم خدا را گواه می‌گیرم که هیچ! از حرف‌های اونمی‌فهمیدم چرا که " من" و دوستانم احساس می‌کردیم که حرف‌های او معنی ندارد! زیرا که نسل من عادت به جذبه پذ‌یری کرده بود و نسل من عادت داشت که خطیبِ سیاسی و اجتماعی را عصبانی و هیجان‌زده یا در حالت برعکس در فضای طومانینۀ مذهبی محور ببیند، بقول خودمون: نسلِ من آخرِ افراط و تفریط بود، نسل من عادت داشت که خطیب را در اثبات آراءِ خود مستعد در استفادۀ انواعِ دشنام و تخریب‌ها ببیند، نسل من عادت داشت که خطیب را با جذبه و مترصد به "مقابله به مثل" ببیند، نسل من عادت داشت که خطیب را مقبول و در جای حق نشسته ببیند ( هر چند به توهم اما در آن جایگاه ببیند )، نسل من عادت داشت که خطیب را اصولا قدسی بشمارد و با او فاصله داشته باشد، نسل من عادت داشت که خطیب را مردِ رند و پشتِ هم انداز و "رایت دلخوش کن" ببیند و در آخر نسل من عادت به داشتنِ " خطیب" بجای کنشگرِ اجتماعی و یا سیاسی داشت حال آنکه رضا پهلوی در صحبتش نرمش داشت و با استفاده از همین اعتدال در صحبت هیچ‌گاه از مسیرِ منطق‌محوری و البته " مردمسالاری " که اوایل درکش نمی‌کردم و امروز هم شاید واقعا آنرا آنطور که او بر تار و پودش مسلط می‌نماید درک نمی‌کنم، دور نمی‌شد تا جایی‌ که او آنچنان به ما نزدیک بود که فهم او برای نسل من سخت می‌نمود!! و اما بتدریج بر اساسِ تقابل با همان قاعدۀ جامعه شناختی بالا فهمیدیم " شاید کمی دیر" که همانا راهِ اوست که مرهم دردهای نسل من است. نسلی که باید الگوهای با جذبه را بکناری بگذارد و از مقابله به مثل و قصاص احتراز جوید و دیگر چشمانِ نافذِ رضا شاه ها او را به انجامِ کاری هدایت نکند و این ارادۀ استدلال محورِ او باشد که مبادرت به ساختن و قبول تکثر و اتحاد ورزد و نه جاذبه‌های نمایشی و یا ایدئولوژیک. امروز نسل من بسیار مسرور و خوشحال است که توانسته از رضا پهلوی بعنوان کنشگر سیاسی/اجتماعی درس‌هایی ستبر در محدودۀ روامداری بیاموزد و البته قشنگ‌ترین نتیجه‌گیری در اینجاست که در حالیکه رضا پهلوی می‌توانست میراثدار جذبه‌های پدران خود باشد به آن تحول عظیم دست زده و خود را از گزندِ هر آنچه که سد راهِ ما ایرانیان برای رسیدنِ به تکثر و مردم سالاریست آلایش کرده است. و این درس بزرگیست که از او برای بنا نهادنِ اتحادی بزرگ با کمکِ او آموخته‌ایم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر